گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن-عصر ایمان
فصل سی و ششم
.IV- تکامل حکمت مدرسی


برای مقابله با این تهاجمی که از جلو بر مسیحیت وارد میآمد، محکوم ساختن سخنان بدعتآمیز کفایت نمیکرد.
طبقه و جوان از باده مردافکن فلسفه لبی تر کرده بود; آیا امکان داشت که افراد آن طبقه را به کمک استدلال باز آورد همچنانکه متکلمین، اسلام را در برابر جماعت معتزله حفظ کرده بودند، به همان نحو عالمان الاهی دو فرقه فرانسیسیان و دومینیکیان و اسقفان آزادی چون گیوم دو پاری و هنری آو گنت به دفاع از مسیحیت و کلیسا قیام کردند.
مدافعان آیین مسیح به دو دسته مهم تقسیم شدند: یکی از صاحبان عقاید عارفانه رازوری افلاطونی، که اکثر آنها از فرقه فرانسیسیان بودند; یکی جماعتی اهل عقل و پیرو آرای ارسطو، که اکثر افراد این دسته را رهبانان دومینیکیان تشکیل میدادند. افراد فرقه بندیکتیان، نظیر اوگ و ریشار دو سن ویکتور عقیده داشتند که بهترین راه دفاع از دین آگاهی مستقیم شخص به حقیقتی معنوی است که رسیدن به کنه ذاتش از قدرت کلیه عقول بیرون میباشد. آنهایی که در قوانین مذهبی معتقد به “سختگیری” بودند، یعنی افرادی مثل پیر دو بلوا و اتین دوتورنه، میگفتند که بحث درباره مسائل مرتبط با الاهیات نباید در حوزه صلاحیت فلسفه باشد، اگر هم فلسفه به این قبیل مسائل عطف توجه کند، باید چنان سخن گوید و رفتار کند که انگار خدمتگزاری است به خدمت الاهیات کمر بسته. باید به خاطر داشت که فقط عدهای از علمای مکتب مدرسی چنین عقیدهای داشتند و بس.
چند تنی از فرانسیسیان، مثل الگزاندز آو هیلز، طریق تعقل اختیار کردند و در صدد برآمدند که با اصطلاحات فلسفی و جمله های ارسطویی از مسیحیت دفاع کنند. لکن اکثر فرانسیسیان نسبت به فلسفه ظنین بودند; اینها اعتقاد داشتند که ماجرای تعقل، ولو چند صباحی قدرت و حشمت برای کلیسا تحصیل کند، بعدا ممکن است از بند نظارت بگریزد و افراد را چنان از جاده ایمان گمراه سازد که مسیحیت در جهانی مالامال از کفر و گناه ضعیف و بیپناه برجا ماند. این جماعت افلاطون را بر ارسطو، برنار را بر آبلار، و آوگوستینوس را بر آکویناس مرجح میشمردند; در تعریف جان آدمی با افلاطون هماواز شدند و آن را مستقل از جسم، منتها جایگزین آن میدانستند، و بیاندازه متوحش بودند از اینکه توماس در این باب به ارسطو تاسی جسته است و روح را “شکل جوهری” بدن نامیده است. اینها در فلسفه افلاطون به فرضیه سرمدی بودن ذاتی غیرشخصی برخوردند که آن را برای جلوگیری از انگیزه ها و تمایلات بهیمه افراد بکلی بیفایده دیدند. همین جماعت، به پیروی از آوگوستینوس، هم در خداوند و هم در آدمی، اراده را فوق تعقل قرار دادند و مدعی شدند که غرض غایی انسان باید نیکویی باشد نه طلب حقیقت. در مدارجی که این جمع برای افراد قایل شدند، رازور بیشتر از فیلسوف به درک راز هستی و مقصود زندگی آدمی نایل میآمد.

این شعبه از علمای مکتب مدرسی، یعنی طرفداران افلاطون و آوگوستینوس، در پنجاهساله اول قرن سیزدهم موضوعات متعارفی دین را تحت سیطره خود درآورده بودند. زبان گویا و لایقترین نماینده این جرگه بوناونتوره بود، یکی از مردان پاک نهادی که در عین سلامت طبع به تعقیب اهل بدعت میپرداخت; رازوری بود که کتابهای فلسفی مینوشت; محققی بود که دانش را نکوهیده میشمرد; عمری دوست و مخالف توماس آکویناس بود; به شیوه حواریون در عین فقر زندگی میکرد و درس فقر به همه میآموخت; و در دوران ریاست وی بود که فرقه فرانسیسیان مکنت و ثروتی عظیم به هم زد. بوناونتوره در لغت ایتالیایی به معنی “طالع فرخنده” است و نمیدانیم از چه رو جووانی دی فیدانتسا را، که در سال 1221، در توسکان متولد شده بود، چنین لقب دادند. جووانی در اوان کودکی به مرضی مبتلا شد که نزدیک بود بر اثر آن به هلاکت برسد; مادرش شفای او را از قدیس فرانسیس طلب کرد; و از آن لحظه که جووانی بهبود یافت، زندگی خویش را مدیون آن قدیس دانست. هنگامی که به سلک رهبانان فرانسیسیان درآمد، او را به پاریس فرستادند تا در مکتب الگزاندر آو هیلز علم آموزد. در سال 1248 بوناونتوره شروع به تدریس الاهیات در دانشگاه پاریس کرد، وو در 1257، که هنوز سی و شش ساله بود، وی را به سمت مباشر کل امور فرقه فرانسیسیان انتخاب کردند. در این سمت وی نهایت کوشش را برای رفع اهمال کاری پیروان فرقه مزبور مبذول داشت، لکن به علت آنکه آدمی بسیار مهربان بود، در این مهم توفیق نیافت. خود وی با نهایت سادگی در کنج حجرهای معتکف بود و بریاضت روزگار میگذرانید. هنگامی که نمایندگان پاپ به خدمت وی رفتند تا به او اطلاع دهند که کاردینال شده است، دیدند که مشغول شستن ظروف آشپزخانه است. یک سال بعد (1274) از فرط کار زیاد درگذشت.
کلیه کتابهای وی به شیوهای سلیس، محکم، و موجز نوشته شده است. بوناونتوره تظاهر میکرد به اینکه کارش صرفا گردآوری مطالب پراکنده است، لکن به هر موضوعی دست میزد آن را با نظم، شوق، و حجب تسکیندهندهای آکنده میساخت. کتاب وی، موسوم به زبده، مجموعهای بود ستودنی که در آن الاهیات مسیحی به ایجاز بیان میشد; کتابهای گفتگوی خودی و سیر عقل به سوی خدا در حکم گوهرهایی از تقدس رازورانه محسوب میشدند. خلاصه نظریات وی در این کتب آن بود که دانش حقیقی از طریق درک جهان مادی به وسیله حواس حاصل نمیآید، بلکه از راه کشف جهان معنوی به کمک روان آدمی میسر میشود. بوناونتوره در حالی که قدیس توماس را دوست میداشت، تحصیل فلسفه را ناپسند میشمرد و بیهیچ پروا بر پارهای از استنتاجات آکویناس میتاخت. وی به دومینیکیان خاطر نشان میساخت که ارسطو یکی از کفار بوده است و البته شایسته نیست که سخن آن کافر را با اقوال آبای کلیسا برابر شمرند; و سوال میکرد که آیا فلسفه ارسطو میتوانست لحظهای از حرکات ستارگان را توجیه کند میگفت که خداوند یک نتیجه قضیه فلسفی نیست، بلکه ذاتی است حاضر و ناظر.

بهتر است وجود او را احساس کنیم نه آنکه در صدد تعریفش برآییم. نیکویی برتر است از حقیقت، و فضیلت ساده فوق جمیع علوم جا دارد. منقول است که روزی برادری اجیدیو نام چون از وسعت اطلاع و تبحر بوناونتوره سخت در شگفت شده بود، به وی گفت “افسوس! ما مردمان ساده و نادان قادر به انجام چه کاری هستیم تا مستحق فیض رب گردیم” بوناونتوره جواب داد: “برادر من، تو بخوبی اطلاع داری که کافی است انسان خداوند را دوست داشته باشد، اجیدیو پرسید: “پس تو معتقدی که زن بیسوادی ممکن است همان اندازه مایه خشنودی خدا گردد که یک نفر استاد الاهیات” و چون بوناونتوره به این سوال جواب مثبت داد، اجیدیو یک سر به میان خیابان دوید، زن گدایی را مخاطب قرار داد، فریاد برآورد که: “شادمان باش، زیرا اگر تو خداوند را دوست میداری، در سلطنت ابدی ممکن است صاحب مقامی باشی والاتر از برادر ما بوناونتوره!” بدیهی است که اگر تصور کنیم فلسفه مدرسی فقط حکایت یک رشته عقاید و روشهای یکنواخت ملالانگیز بود، به خطا رفتهایم. در مکتب مدرسی انواع و اقسام آرای فلسفی به وجود آمدند، چنانکه در میان جرگه استادان دانشگاه واحدی ممکن بود در عین حال آدمی مثل توماس به تعقل حرمت نهد، آدمی مثل بوناونتوره عقل را نکوهیده شمرد، آدمی مثل گیوم دو پارʠبه تبعیت از ابنجبرون فلسفه آزادی اختیار را انتخاب کند، و کسی چون سیژر عقاید ابنرشد را تعلیم دهد. در میان جرگه پیروان اصیل آیین دین اختلاف نظر و تناقضات تقریبا به همان اندازه شدید بود که بین مردمان مومن و جماعت کفار. مثلا جان پکم، یکی از اسقفان فرقه فرانسیسیان، ممکن بود به همان شدت آکویناس را متهم سازد که توماس، سیژر و ابنرشد را متهم ساخته بود; و آلبرتوس ماگنوس نیز لحظهای از جاده پاکان عدول کرد و نوشت: “افراد جاهلی هستند که به هر وسیلهای دست میزنند تا نگذارنϠفلسفه به کار آید; و به ویژه از همین قبیلند افراد فرقه فرانسیسیان یعنی همان جانوران بیشعوری که کارشان بیحرمتی نسبت به چیزهایی است که درباره آنها اطلاعی ندارند”.
آلبرتوس عاشق علم بود و تا جایی که پای بدعت به میان نمیآمد، نسبت به ارسطو ارادت میورزید. در میان فضلای مدرسی، وی اولین کسی بود که جمیع آثار مهم ارسطو را مطالعه کرد و کمر همت به میان بست تا آنها را طبق موازین مسیحی تعبیر و تفسیر کند. آلبرتوس در حدود 1201 در لاویئنگن از توابع سوابیا به دنیا آمد; پدرش کنت بولشتات از طبقه اغنیا بود. آلبرتوس تحصیلات خود را در پادوا تکمیل کرد، به فرقه دومینیکیان پیوست، و چندی در مدارس این فرقه واقع در هیلدزهایم، فرایبورگ، راتیسبون، ستراسبورگ، کولونی (1228-1245)، و پاریس (1245-1248) درس میگفت. با وجود علاقهای که به زندگی مدرسه داشت، وی را به نمایندگی فرقه دومینیکیان در آلمان و به اسقفی راتیسبون گماشتند. (1260) بر طبق روایات، وی همیشه پای برهنه سفر میکرد. در 1262 به وی اجازه داده شد که به کنج عزلت نمازخانهای

در کولونی پناه برد. هنگامی که هفتاد و شش ساله بود (1277)، از آن گوشه انزوا بیرون آمد تا از نام و اصول عقاید شاگرد متوفایش توماس آکویناس در پاریس دفاع کند. در این مهم توفیق با وی رفیق بود، بار دیگر به کنج صومعه خود پناه برد، و در هفتاد و نه سالگی درگذشت. اخلاص وی در زندگی، و عدم تکبر و فروتنی و علایق معنوی بیپایانش نموداری از عالیترین رهبانیت قرون وسطایی بشمار میرود.
فقط از جریان یکنواخت و آرام سالیان اقامت وی در دیر، و پشتکار فوقالعادهای که از ویژگیهای دانشمندان آلمانی است میتوان فهمید که چگونه آدمی که اینهمه اوقات خویش را صرف تدریس و رتق و فتق امور میکرد توانست تقریبا درباره هر جنبهای از علوم مقالاتی بنگارد و در باب هر شعبهای از فلسفه و الاهیات رسالات مهمی تصنیف کند.1 در تاریخ جهان افرادی که مثل آلبرتوس ماگنوس این قدر فراوان قلمفرسایی کرده، یا این اندازه از آرای دیگران اقتباس کرده، یا این طور رک و راست خود را مدیون سایرین شمرده باشند انگشت شمارند. آلبرتوس آثار خود را تقریبا بر همان شالوده کتابهای ارسطو قرار داد، و حتی در عناوین رسالات نیز از فیلسوف یونانی تقلید کرده است. وی از تفاسیر ابنرشد در بیان آرای ارسطو استفاده میکند; لکن هر جا ارسطو و ابنرشد با الاهیات مسیحی اختلاف نظر دارند، آلبرتوس ماگنوس مردانه در تصحیح عقاید آن دو میکوشد. وی به قدری از متفکران اسلامی نقل قول میکند که آثارش منبع مهمی برای استفاده دانشجویان و محققان مغرب زمینی و اطلاع بر فلسفه اسلامی شدهاند. در خلال تمام آثارش، تقریبا یک صفحه در میان، به آرای ابوعلی سینا اشاره میکند، و گاهی به نقل عباراتی از کتاب دلالهالحایرین اثر ابنمیمون میپردازد. وی ارسطو را بزرگترین حجت در علوم و فلسفه، آوگوستینوس را عالیترین مرجع در الاهیات، و بالاخره کتاب مقدس را پاسخ همه چیز میداند. مباحثات فوقالعاده زیادی که در این آثار گرد آورده است نظم صحیحی ندارند و هرگز بدل به یک اسلوب فکری خالی از ضد و نقیض نمیشوند. در خلال رسالهای، یک جا از عقیدهای دفاع میکند، جای دیگر بر آن میتازد; آلبرتوس وقت آن را نداشته است که این قبیل تناقضات را هموار سازد. وی آدمی بود نیکوسیرتتر و دیندارتر از آنکه بتواند محققی به معنی واقعی شود و احساسات و تاثرات را از قضایای عقلانی جدا سازد; قادر بود در دنباله تفسیری بر ارسطو رساله مفصلی در دوازده “کتاب” در منقبت فرخنده مریم عذرا بنویسد، و در

1. آثار مهم آلبرتوس در فلسفه و الاهیات از این قرار است: 1) در منطق: “کتاب فلسفه عقلی”، “کتاب کلیات پنجگانه”، “کتاب مقولات”، “کتاب اصول ششگانه”، “باری ارمینیاس” (یا “کتاب عبارات”; “تجلیل قیاس”، “آنالوطیقای ثانی”، “جدل”، “کتاب مغالطین”; 2) در مابعدالطبیعه: “در وحدت عقل در رد آرای ابن رشد”، “مابعدالطبیعه”، “رساله تقدیر”; 3) در روانشناسی: “در باب حیوان”، “حس و محسوس”، “در بیان حافظه و تذکر”، “در ادراک و مدرکات”، “در طبایع حیوان”; 4) “اخلاق”; 5) “کتاب سیاست”; 6) در الاهیات: “رساله خلقت”، “رساله الاهی”، “تفسیری بر آرای پتروس لومباردوس”، “تفسیری در بیان اسامی ربانی”. پنج رساله اولی که در اینجا ذکر کردهایم خود 21 جلد از آثار آلبرتوس را تشکیل میدهند که آن هم تازه به طور ناقص منتشر شده است.

آن متذکر شد که مریم اطلاع کاملی از دستور زبان، فن بلاغت منطق، حساب، هندسه، موسیقی، و هیئت داشت.
پس توفیق این مرد در چه بود به طوری که خواهیم دید، بالاتر از همه چیز، وی به حد معتنابهی به بررسیها و نظریات علمی عهد خویش کمک کرد. در فلسفه، وی به تنها غرض و مقصدش که “شناسانیدن ارسطو به اقوام لاتین” بود نایل آمد; در تدریس فلسفه، مروج فلسفه ارسطو شد; از افکار و مباحثات بسیاری از دانشمندان دوره شرک و حکمای عرب، یهودی، و مسیحی مجموعه سرشاری گرد آورد که بعد از وی شاگردان مشهورش از آن مخزن برای فراهم ساختن معجون منظمتر و سلیستری استفاده کردند. شاید بدون وجود آلبرتوس ظهور آدمی چون توماس غیرممکن میشد.